داک
doc.fileon.ir

اولین شبی که دادم

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 06 فروردین 1401 ساعت 10:56

1267 گربه_چکمه_پوش

مدیر استارتر

عضویت: 1397/06/16

تعداد پست: 1448

این تاپیک جای مزه پروندن و تیکه و نیش و کنایه و پز دادن خوشبختی های خودتون نیست ? 

امروز یکی از بچه ها تاپیک زد از مشکلات زندگیش گفت یاد خودم افتادم ? 

از قبل نوشتم الان میذارم تو پستای بعدی 

گربه_چکمه_پوش

مدیر استارتر

عضویت: 1397/06/16

تعداد پست: 1448

زود تعریف میکنم چون میدونم حوصلتون سر میره

یه ازدواج بدون عشق و سنتی و بواسطه آشنایی خانواده ها . اختلاف سنی ده سال  من اونموقع ۱۶ سالم بود خیلی خوشحال بودم که قراره ازدواج کنم و شوق و ذوق داشتم . پدر و مادرم نه خوشحال بودن نه ناراحت ! بی تفاوت بودن . آبجی بزرگمم که چندسال جلوتر ازدواج کرده بود

پریا6876

عضویت: 1396/12/20

تعداد پست: 1021

unicorn_

عضویت: 1397/05/14

تعداد پست: 3882

بزار عزیزم?

ای کاش میشد مرد بدون انکه مادر بفهمد........ 

بهترین قیمت تورهای استانبول همراه با مشاوره رایگان در علی‌بابا

کلیک کنید

گربه_چکمه_پوش

مدیر استارتر

عضویت: 1397/06/16

تعداد پست: 1448

روز اولی که دیدمش حس خاصی نداشتم بنظرم معمولی بود  هم رفتار   هم قیافه  هم تیپ  یه مرد کامممملا معمولی ! حتی قبل محرم شدن یکبارم با هم حرف نزدیم !جواب بله و محرم شدن و عقد و... خیلی سریع پیش رفت

یه بار اومد خونمون میوه آورده بود اومد تو اتاقم گفت تو همه چیز منی  من از چند سال پیش به تو فکر میکردم و ازت خوشم میومد  تو هرچی بخوای برات فراهم میکنم و میخوام خیالت همه جوره تخت باشه . منم که از خدام بود و شووووق خیلی زیادی داشتم حتی یه مدت بیخیال درس بودم گفتم حالا بعدا میخونمش مهم زندگی و ازدواجمه

1279 maryam358

عضویت: 1396/10/09

تعداد پست: 1399

خوب

در دو چال گونه ات دنياي من جا ميشود، عاشق دنياي خويشم موقع خنديدنت...  

لیلا188

عضویت: 1394/04/24

تعداد پست: 4129

دلیل زود ازدواج کردنت چی بود؟؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

فافاطلا

عضویت: 1397/04/14

تعداد پست: 2462

فقط خواهشا زودتر بگو که هلاک خوابم

دختر_صورتی

عضویت: 1396/11/01

تعداد پست: 13145

جیگر69

عضویت: 1397/05/25

تعداد پست: 6886

1281 گربه_چکمه_پوش

مدیر استارتر

عضویت: 1397/06/16

تعداد پست: 1448

یه روز یکی از آشناها تو روستای دیگه ای فوت شده بود فامیلا همه رفتن  پدر مادرمم رفتن کسی تو خونه نبود  یکی در زد ‌. منم چون تنها بودم باز نکردم   بیشتر و بیشتر در زد  بعد صدام کرد داد میزد فلانی ام ( همسرت ) و... منم باز کردم

اومد تو خونه گفت خوشم اومد دیر باز کردی  هیچوقت تا  اونیکه پشت دره نگفته کیه باز نکن واسش . منم چای آوردم با قند  دیگه هیچی نداشتیم تو خونه . چای رو خورد اومد کنارم دستمو گرفت  گفت چقدر دستات نرمه  آروم بغلم کرد و شروع کرد نوازش دکمه های پیرهنشو باز میکرد من ترسیده بودم حس بدی داشتم

termekhanoom

عضویت: 1396/04/28

تعداد پست: 2076

میخونمت

من خود به چشم? خویشتن دیدم که جانم میرود

feri696

عضویت: 1396/09/07

تعداد پست: 6502

همتا_6429198

عضویت: 1388/08/02

تعداد پست: 9601

من و لایک کنید

دلم واسه نی نی سایت قدیم تنگ شده واسه دوستان قدیمم طلوع و ترگل و سحر و فرزانه و خیلی ها?

unicorn_

عضویت: 1397/05/14

تعداد پست: 3882

اخه چرا انقد زود ازدواج کردی ب اجبار کی؟

ای کاش میشد مرد بدون انکه مادر بفهمد........ 

1264 mahanآناهیتاmahan

عضویت: 1397/04/18

تعداد پست: 3625

گربه_چکمه_پوش

مدیر استارتر

عضویت: 1397/06/16

تعداد پست: 1448

دوستان بخاطر فقر و رسم خانوادگی زود ازدواج کردم

لیلا188

عضویت: 1394/04/24

تعداد پست: 4129

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

leila7611

عضویت: 1396/12/06

تعداد پست: 8521

سانسور کن ک نترکه

 خدایا خودت عاقبت همه مارو بخیر بگذرون الهی امین..

قلابـبافی

عضویت: 1396/09/05

تعداد پست: 4378

دوستان بخاطر فقر و رسم خانوادگی زود ازدواج کردم

ویدیوهای آموزش قلاب بافی  گفتن حذف کنم لینکو   

1252

ارسال نظر شما

این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

در حال شمارش افراد آنلاین