اشعار مولانا درباره انسان
نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 24 اسفند 1399 ساعت 21:06
گلچین اشعار مولانا دربردارنده مضامینی همچون عشق، فراق، خدا و انسان است. جلال الدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی از مشهورترین شاعران پارسی است که تاثیر اشعارش نه نتها بر ادبیات ایران که بر هند، ترکیه، پاکستان و آسیای میانه نیز مشهود است.
ستاره | سرویس سرگرمی –
اگرچه نمیشود برای اشعار مولانا ملیت خاصی را درنظر گرفت، ولی با وجود اینکه آرامگاه مولانا در قونیه است و جانشینان وی در طریقه تصوف در این ناحیه هستند؛ باید اذعان کرد که مولانا بیش از آنکه به ترکها متعلق باشد به پارسی زبانان تعلق دارد؛ و گواه آن این است که مولانا حدود شصت تا هفتاد هزار بیت به پارسی سروده است و تنها کمتر از پنجاه بیت از آن به زبان یونانی/ترکی بوده است. تخلص مولانا در اشعارش را «خاموش»، «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. در ادامه گلچین اشعار مولانا درباره عشق، فراق، خدا و انسان را مرور خواهیم کرد.
در صورتی که مطالعه قسمت خاصی از این مطلب مد نظر شماست، با انتخاب عناوین ارائه شده در فهرست موضوعی زیر، به موضوع دلخواه خود برسید.
۱. گلچین اشعار مولانا درباره عشق
۲. مصرع های مشهور مولانا
۳. اشعار درباره فراق و دلتنگی
۴. گلچین اشعار مولانا درباره خدا
۵. گلچین اشعار مولانا درباره انسان
گلچین اشعار مولانا درباره عشق
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شـاگرد که بودی که چنین استــادی
❆❆❆❆❆❆❆❆
گــر ز مسیــح پرسدت
مـرده چگونه زنــده کرد؟
بــوسه بــده به پیش او
بــر لب مـا که اینچنین!
❆❆❆❆❆❆❆❆
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهـــر تــو بیرون نــرود از دل من
❆❆❆❆❆❆❆❆
خنک آن دم که نشینیم در ایــوان مــن و تـــو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
❆❆❆❆❆❆❆❆
گر کسی گوید که بهر عشق، بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شـوق بحـر قطـره بی آرام و ناپـروا شود
❆❆❆❆❆❆❆❆
عشـق یعنی ترش را شیرین کنی
عشـق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشـق آید و ساکـن شود
هر چه نا ممکن بود، ممکـن شود
❆❆❆❆❆❆❆❆
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
❆❆❆❆❆❆❆❆
ای در دل من، میل و تمنا، همه تو
وندر سر مـن، مایه سودا، همه تــو
هــر چند به روزگـار در مینگــرم
امـروز همه تـویی و فــردا همه تو
❆❆❆❆❆❆❆❆
ﺑﻨﻤﺎﯼ ﺭﺥ ﮐﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ
ﺑﮕﺸﺎﯼ ﻟﺐ ﮐﻪ ﻗﻨﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ…
❆❆❆❆❆❆❆❆
دلبـر و یـار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهـار مـن تویی بهـر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیـر تو نیست سود من
جـان من و جهان من زهــره آسمـان من
آتش تو نشان من در دل همچو عـود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنـود من
❆❆❆❆❆❆❆❆
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعـره مـزن، جـامه مـدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگـر نیست دگر هیچ مگو
❆❆❆❆❆❆❆❆
گـر شاخــهها دارد تـری
ور ســرو دارد ســـروری
ور گــل کند صد دلبــری
ای جان، تو چیزی دیگری
❆❆❆❆❆❆❆❆
در نگنجد عــشق در گفت و شنید
عشـق دریاییست قعـرش نـاپدید
❆❆❆❆❆❆❆❆
اندر سر مـا همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
❆❆❆❆❆❆❆❆
مرده بدم زنده شدم گـریه بدم خنده شدم
دولت عشـق آمد و من دولت پاینده شدم
❆❆❆❆❆❆❆❆
ای که میپرسی نشان عشق چیست
عشـق چیزی جز ظهور مهــر نیست
عشــق یعنی مشکلــی آســان کنی
دردی از در مــانده ای درمــان کنی
در میــان ایــن همه غوغــا و شــر
عشــق یعنی کــاهش رنــج بشــر
عشــق یعنی گل به جای خـار باش
پل به جــای این همه دیـــوار باش
عشــق یعنی تشنه ای خـود نیز اگـر
واگــذاری آب را، بــــر تشنــه تــر
عشـــق یعنی دشت گـل کاری شده
❆❆❆❆❆❆❆❆
من پیــر فنا بدم جـوانم کـردی
من مـرده بدم ز زندگانم کـردی
میترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
گلچین اشعار مولانا؛ مصرع های مشهور
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا…
❆❆❆❆❆❆❆❆
حال ما بی آن مه زیبا مپرس
❆❆❆❆❆❆❆❆
تویی جان من و بی جان، ندانم زیست من باری…
❆❆❆❆❆❆❆❆
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم…
❆❆❆❆❆❆❆❆
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی…
❆❆❆❆❆❆❆❆
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا…
❆❆❆❆❆❆❆❆
حال ما بی آن مه زیبا مپرس
❆❆❆❆❆❆❆❆
تویی جان من و بی جان، ندانم زیست من باری…
❆❆❆❆❆❆❆❆
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم…
❆❆❆❆❆❆❆❆
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی…
❆❆❆❆❆❆❆❆
حقا که غمت از تو وفادارتر است...
❆❆❆❆❆❆❆❆
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
❆❆❆❆❆❆❆❆
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
❆❆❆❆❆❆❆❆
آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس…
گلچین اشعار مولانا درباره فراق و دلتنگی
گفتــی که درمانت دهـم
بر هجـــر پایانت دهــم
گفتم کجا،کی خـواهد این
گفتی صـــبوری باید این
❆❆❆❆❆❆❆❆
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
❆❆❆❆❆❆❆❆
مـن از عالم تـــو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟
❆❆❆❆❆❆❆❆
سیر نمیشوم ز تو، ای مه جـان فـزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من
❆❆❆❆❆❆❆❆
اشتیاقی که به دیــدار تـو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
❆❆❆❆❆❆❆❆
اندر دل بـی وفـا غـم و مـاتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
❆❆❆❆❆❆❆❆
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هــزار آفرین بر غم باد
❆❆❆❆❆❆❆❆
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهــر تویی بیش میــازار مـــرا
❆❆❆❆❆❆❆❆
بـی همگان بسر شود بـی تـو بسر نمیشود
داغ تـو دارد این دلـم جـای دگـر نمیشـود
دیده عقـل مست تـو چرخه چرخ پست تـو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
❆❆❆❆❆❆❆❆
آنـکه به دل اسیـرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
بـاز ز ســر بگیـرمـش
❆❆❆❆❆❆❆❆
من آنِ توام
مرا به من باز مده…
❆❆❆❆❆❆❆❆
من هوای یار دارم بیش ازین
در غـم اغیـار نتوانـم نشست
❆❆❆❆❆❆❆❆
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخـی سـازد دو چشمم را کـند جیحـون
❆❆❆❆❆❆❆❆
اندر دل بـی وفـا غــم و ماتم بـاد
آن را که وفا نیست ز عـالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جـز غـم که هـزار آفرین بر غم باد
❆❆❆❆❆❆❆❆
درد مــا را در جهــان درمــان مبادا بی شمـا
مــرگ بادا بــی شمــا و جـان مبادا بی شمـا
سینه های عـــاشقان جز از شما روشن مبــاد
گلبن جــان های ما خنــدان مبــادا بی شمـا
بشنـــو از ایمــان که مـی گـوید به آواز بلنـد
با دو زلـف کافــرت کایمــان مبادا بـی شمــا
عقــل سلطــان نهـان و آسمـان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی شمـا
عشـــق را دیـدم میـان عــاشقان ساقی شده
جــان مــا را دیــدن ایشــان مبادا بی شمـا
جـان های مـرده را ای چون دم عیسی شمــا
ملک مصــر و یــوسف کنعان مبادا بی شمــا
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کــردم بگفتم کــان مبــادا بی شمـا
❆❆❆❆❆❆❆❆
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کـی برسـد بهــار تــو تـا بنماییش نمـا …
❆❆❆❆❆❆❆❆
یک نفس بی یــار نتــوانم نشست
بـی رخ دلــدار نتــــوانـم نشست
از ســر می می نخــواهم خـاستن
یک زمــان هشیار نتــوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی بــا دیـــوار نتـــوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بـی یـار نتــوانم نشست
مـن که از اطوار بیــرون جسته ام
بــا چنین اطــوار نتــوانم نشست
مــن که دایم بلبل جــان بوده ام
بـی گـل و گلــزار نتـوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بـی کـار نتوانم نشست
هــر نفس خـواهی تجلای دگــر
زان کـه بـی انــوار نتوانم نشست
زان که یکدم در جهان جسم و جان
بی غــم آن یــار نتــوانــم نشست
شمس را هــر لحظه مــی گوید بلند
بی اولــی الا بصار نتــــوانم نشست
❆❆❆❆❆❆❆❆
دلتنگم و دیـدار تو درمــان مـن است
بـی رنگ رخت زمـانه زندان مـن است
بـر هیچ دلــی مبــاد و بـر هیچ تنـی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است
❆❆❆❆❆❆❆❆
بی همگان به سـر شود بی تو به سر نمیشود
داغ تــو دارد این دلــم جـای دگـر نمیشود
دیـده عقــل مست تو چرخه چــرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقـل خـروش میکند بی تو به سـر نمیشود
❆❆❆❆❆❆❆❆
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
❆❆❆❆❆❆❆❆
بیچارهتر از عـاشق بی صبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
❆❆❆❆❆❆❆❆
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
❆❆❆❆❆❆❆❆
نیست از عـاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کورست و کر
گلچین اشعار مولانا درباره خدا
حیلت رهـا کن عاشقـا دیـــوانه شو دیــوانه شـو
و انــدر دل آتـش درآ پـــروانه شـو پــروانه شـو
هم خـویش را بیگـانه کن هم خــانه را ویرانه کن
و آنگه بیـا با عاشقــان هم خانه شـو هم خانه شو
رو سینه را چـون سینهها هفت آب شو از کینههـا
و آنگه شــراب عشــق را پیمانه شو پیمــانه شـو
باید که جمله جــان شــوی تا لایق جانان شـوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو…
❆❆❆❆❆❆❆❆
اندر دل مـن، درون و بیـرون هـمه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوست
❆❆❆❆❆❆❆❆
اینجای چگونه کفـــر و ایمــــان گنجد؟!
بیچون باشد وجود من، چون همه اوست
❆❆❆❆❆❆❆❆
دویی از خودبرون کردم، یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم، یکی گویم، یکی دانم، یکی خوانم
گلچین اشعار مولانا درباره انسان
تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز
کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز
❆❆❆❆❆❆❆❆
خیـر کـن بـا خلق، بهـر ایزدت
یـا بـراي راحـت جـان خــودت
تـا هماره دوست بینی در نظــر
در دلت ناید زکین، ناخوش صور