عضویت: 1393/08/15
تعداد پست: 382
یه همسایه داشتیم اسمش بانو بود بچه ها یه بار میخواستم برم ازش پارو بگیرم برا شستن فرش رفتم دم خونشون گفتم عمه پارو بانو داری خخخخخخخ
عضویت: 1388/08/27
تعداد پست: 642
چند وقت پیش مادر بزرگم تو بیمارستانی که من کار می کنم بستری بود و حالش هم اصلا خوب نبود و معمولا فامیل ها به من پیام می دادند که حال مامان بزرگ را بپرسند یک روز من مرخصی بودم و اما هر کسی اون روز تماس می گرفت نگفتم که من مرخصی هستم می گفتم خوبه . وضعیتش ثابته تغییری نکرده . خلاصه عصر اون روز مامانم بهم زنگ زد و گفت مادر بزرگ صبح اون روز فوت شده است و زمانی که مامان بزرگ خدا بیامرزم فوت شده بوده من با اعتماد به نفس به همه گفتم خوبه . خدا را شکر . وضعیتش ثابته
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست