شعر آغوش شاملو
نویسنده : نادر | زمان انتشار : 08 آذر 1399 ساعت 19:55
احساسميکنم
در هر کنار و گوشهيِ اين شورهزارِ ياس
چندين هزار جنگلِ شاداب ناگهان
ميرويد از زمين
آه اي يقينِ گمشده ، اي ماهييِ گريز
در برکههايِ آينه لغزيده تو به تو
من آبگيرِ صافيام
اينک ! به سِحرِ عشق
از برکههايِ آينه راهي به من بجو
احمد شاملو
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 11:5 توسط احمد |
اين است عطر خاکستري هواي که از نزديکي صبح سخن مي گويد
زمين آبستن روزي ديگر است
اين است زمزمه سپيده
اين است آفتاب که بر مي آيد
تک تک ، ستاره ها آب مي شوند
و شب
بريده بريده
به سايه هاي خرد تجزيه مي شود
و در پس هر چيز
پناهي مي جويد
و نسيم خنک بامدادي
چونان نوازشي ست
عشق ما دهکده اي که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم
تا دست تو را به دست آرم
از کدامين کوه مي بايدم گذشت
تا بگذرم
از کدامين صحرا
از کدامين دريا مي بايدم گذشت
تا بگذرم
روزي که اين چنين به زيبايي آغاز مي شود
به هنگامي که آخرين کلمات تاريک غم نامه ي گذشته را با شبي
که در گذر است به فراموشي ي باد شبانه سپرده ام
از براي آن نيست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و ميوه ي، اي همه ي فصول من
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز کنم
احمد شاملو
نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 18:31 توسط احمد |
به مناسبت سیزدهمین سالروز پرواز شاعر آزاده ایرانی : احمد شاملو
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
احمد شاملو
نوشته شده در چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:25 توسط احمد |
عشق ما دهکده يي ست که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان هاي تو را
در بوسه يي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم
احمد شاملو
نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:45 توسط احمد |
نفسِ خشمآگينِ مرا
تُند و بريده
در آغوش ميفشاري
و من احساس ميکنم که رها ميشوم
و عشق
مرگِ رهاييبخشِ مرا
از تماميِ تلخيها
ميآکند
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پاياني نيست
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:2 توسط احمد |
براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد ، قلبي که دوستش بدارند
قلبي که هديه کند
قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد
قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من ، قلبي براي انساني که من مي خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
درياهاي چشم تو خشکيدني است
من چشمه يي زاينده مي خواهم
پستان هايت ستاره هاي کوچک است
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم
انساني که مرا برگزيند
انساني که من او را برگزينم
انساني که به دست هاي من نگاه کند
انساني که به دست هايش نگاه کنم
انساني در کنار من
تا به دست هاي انسان نگاه کنيم
انساني در کنارم، آينه يي در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگريم
احمد شاملو
نوشته شده در شنبه چهارم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:51 توسط احمد |
پر پرواز ندارم اما
دلي دارم و حسرت درناها
و به هنگامي که مرغان مهاجر دردرياچه ي ماهتاب
پارو ميکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب ديگر
به مردابي ديگر
خوشا ماندابي ديگر
به ساحلي ديگر
به دريايي ديگر
خوشا پر کشيدن ، خوشا رهايي
خوشا اگر نه رها زيستن ، مردني به رهايي
آه اين پرنده
در اين قفس تنگ
نمي خواند
احمد شاملو
نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 10:38 توسط احمد |
ما در ظلمتايم
بدان خاطر که کسي به عشق ما نسوخت
ما تنهاييم
چرا که هرگز کسي ما را به جانب خود نخواند
عشقهاي معصوم ، بيکار و بي انگيزهاند
و دوست داشتن
از سفرهاي دراز تهيدست باز ميگردد
ديگر
اميد درودي نيست
اميد نوازشي نيست
احمد شاملو
نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 18:45 توسط احمد |
قصد من فريب خودم نيست,دل پذير!
قصد من
فريب خودم نيست.
اگر لب ها دروغ مي گويند
از دست هاي تو راستي هويداست
و من از دست هاي توست که سخن مي گويم.
دستان تو خواهران تقدير من اند.
از جنگل سوخته از خرمن هاي باران خورده سخن مي گويم
من از دهکده ي تقدير خويش سخن مي گويم.
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه هشتم دی ۱۳۹۱ ساعت 10:34 توسط احمد |
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
خسته ، خسته ، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقهی بازوهایت
نه چشمه های تنت
بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها ، تردیدها ، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایهی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانهی من
مرا با خودت یکی کن
احمد شاملو
نوشته شده در دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۱ ساعت 11:32 توسط احمد |
مرهم زخم های کهنه ام
کنج لبان توست !
بوسه نمیخواهم
چیزی بگو ...
احمد شاملو
نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۳۹۱ ساعت 18:17 توسط احمد |
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
نام کوچکی : تا به جانش می خواندی
تا به مهر آوازش می دادی
همچو مرگ
که نام کوچک زندگی ست...
احمد شاملو
نوشته شده در سه شنبه نهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 17:17 توسط احمد |
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم
گر گرفتم
زندگي با من كينه داشت
من به زندگي لبخند زدم
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم
چرا كه زندگي سياهي نيست
چرا كه خاك خوب است .
احمد شاملو
نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:31 توسط احمد |
ياران من بياييد
با دردهايتان
و بار دردهايتان را
در زخم قلب من بتكانيد
من زنده ام به رنج
مي سوزدم چراغ تن از درد
ياران من بيابيد
با دردهايتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچكانيد
احمد شاملو
نوشته شده در دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 12:11 توسط احمد |
پيش از آنکه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل
برآنم که زندگي کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم .
در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از کينه
نزد کساني که نيازمند منند
کساني که نيازمند ايشانم
کساني که ستايش انگيزند
تا دريابم
شگفتي کنم
بازشناسم
که ام
که مي توانم باشم
که مي خواهم باشم.
تا روزها بي ثمر نماند
ساعت ها جان يابد
و لحظه ها گرانبار شود
ادامه نوشته+
نوشته شده در شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 12:11 توسط احمد |
به تو دستميسايم و جهان را درمييابم
به تو ميانديشم
و زمان را لمسميکنم
معلق و بيانتها
عريان
ميوزم ، ميبارم ، ميتابم
آسمانم
ستارهگان و زمين
و گندمِ عطرآگيني که دانهميبندد
رقصان
در جانِ سبزِ خويش
از تو عبورميکنم
چنان که تُندري از شبـ
ميدرخشم
و فرو ميريزم
احمد شاملو
نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:50 توسط احمد |
حضورت
بهشتيست
که گريز از جهنم را توجيه ميکند
دريايي که مرا در خود غرق ميکند
تا از همهي گناهان و دروغ
شسته شوم
احمد شاملو
+
نوشته شده در سه شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 10:41 توسط احمد |
مرد عاشقي که
فکر مي کرد
چون عاشق است
معشوقه اش هم بايد به هما ن اندازه
عا شقش باشد.
احمد شاملو
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:23 توسط احمد |
شما که زيبائيد تا مردان
زيبايي را بستايند
و هر مردي که به راهي مي شتابد
جادويي لبخندي از شماست
و هر مرد در آزادگي خويش
به زنجير زرين عشقي ست پاي بست
عشق تان را به ما دهيد
شما که عشق تان زندگي ست !
و خشم تان را به دشمنان ما
شما که خشم تان مرگ است
احمد شاملو
نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ ساعت 17:45 توسط احمد |
دست ات را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.
احمد شاملو
نوشته شده در شنبه سوم دی ۱۳۹۰ ساعت 17:17 توسط احمد |
اکنون رخت به سراچه آسماني ديگر خواهم کشيد
آسمان آخرين
که ستاره تنهاي آن تويي
آسمان روشن
سرپوش بلورين باغي
که تو تنها گل آن ، تنها زنبور آني
باغي که تو
تنها درخت آني
و بر آن درخت
گلي است يگانه
که تويي
اي آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبور و کندوي من
با زمزمه ي تو
اکنون رخت به گستره ي خوابي خواهم کشيد
که تنها روياي آن
تويي .
احمد شاملو
+
نوشته شده در جمعه دوم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:48 توسط احمد |
لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتي اگر خدا عقدمان را ببندد
داغيِ لبت ، جهنم من است
حتي اگر فرشتگان سرود نيکبختي بخوانند
هم آغوشي با تو ، هم خوابگيِ چرک آلودي ست
حتي اگر خانه ي خدا خوابگاهمان باشد
فرزندمان، حرام نطفه ترين کودک زمين است
حتي اگر تو مريم باشي و من روح القدس
خاتون من
حتي اگر هزار سال عاشق تو باشم
يک بوسه
يک نگاه حتي ـ حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشي
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه دوم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:32 توسط احمد |
من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبيها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همهي اقرارهاست
بزرگترين اقرارهاست
دلم ميخواهد خوب باشم
دلم ميخواهد تو باشم و براي همين راست ميگويم
نگاه کن :
با من بمان
احمد شاملــــــو
نوشته شده در جمعه دوم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:20 توسط احمد |
براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که
دوست بدارد
قلبي که دوستش بدارند
شاملو
نوشته شده در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ ساعت 13:44 توسط احمد |
کدامين ابليس تو را
اينچنين
به گفتن نه وسوسه مي کند ؟
يا اگر خود فرشته ييست
از دام کدام اهرمنت
بدين گونه هشدار مي دهد ؟
ترديدي است اين ؟
يا خود گام صداي بازپسين قدم هاست
که غربت را به جانب زادگاه آشنائي
فرود مي آئي ؟
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:23 توسط احمد |
روزي که تو بيايي
براي هميشه بيايي
و مهرباني با زيبايي يکسان شود
روزيکه ما دوباره
براي کبوترهايمان دانه بريزيم
و من آن روز را انتظار مي کشم
حتي روزي
که ديگر
نباشم
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:7 توسط احمد |
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشههاي تو را دريافتهام
با لبانت براي همه لبها سخن گفتهام
و دستهايت با دستان من آشناست .
در خلوتِ روشن با تو گريستهام
براي خاطرِ زندگان
و در گورستانِ تاريک با تو خواندهام
زيباترينِ سرودها را
زيرا که مردگانِ اين سال
عاشقترينِ زندگان بودهاند .
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت 11:5 توسط احمد |
قلبم را در مجري کهنه ئي
پنهان مي کنم
در اتاقي که دريچه ئيش
نيست
از مهتابي به کوچه تاريک
خم مي شوم
و به جاي همه نوميدان
مي گريم
آه
من حرام شده ام
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت 10:39 توسط احمد |
تو کجائي ؟
در گستره ي بي مرز اين جهان
تو کجائي ؟
من در دوردست ترين جاي جهان ايستاده ام :
کنار تو
تو کجائي ؟
در گستره ي ناپاک اين جهان
تو کجائي ؟
من در پاک ترين مقام جهان ايستاده ام
بر سبز شور ، اين رود بزرگ که مي سرايد براي تو
احمد شاملو
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۰ ساعت 10:30 توسط احمد |
براي شما که عشق ِتان زندگيست
شما که عشقِ تان زندگيست
شما که خشمِ تان مرگ است
شما که تاباندهايد در يأسِ آسمانها
اميد ستارگان را
شما که به وجود آوردهايد ساليان را
قرون را
و مرداني زادهايد که نوشتهاند بر چوبهي دارها
يادگارها
و تاريخِ بزرگِ آينده را با اميد
در بطنِ کوچکِ خود پروردهايد
ادامه نوشته+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:1 توسط احمد |