موضوعات وبسایت : سلامت

اشعار عاشقانه مولانا

اشعار عاشقانه مولانا

نویسنده : سمانه KZ | زمان انتشار : 24 دی 1399 ساعت 12:43

جهت درج تبلیغات با قیمت مناسب در این سایت میتوانید به آی دی تلگرام زیر پیام دهید

@AlirezaSepand



در این پست یک مطلب با عنوان اشعار عاشقانه مولانا را مطالعه خواهید کرد.

عشق و شیدایی آئین مولاناست و او به هیچ آئینی تا بدین غایت پایبند نیست، بنا بر گفته‌ او عشق همه چیزش را تاراج کرده و خود باقی مانده است. لذا هرکس که اندک آشنایی با این بزرگ داشته باشد با شنیدن نام مولانا جلال الدین رومی شور و شیدایی او را تداعی خواهد کرد. گلچینی از زیباترین شعرهای عاشقانه مولانا را به تفکیک غزلیات، رباعیات و تک‌بیت‌های ناب عاشقانه در وب بخوانید.


tw7ts1.jpeg

غزلیات عاشقانه مولانا


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

~~~~~✦✦✦~~~~~


اگر عالم همه پرخار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون

همه غمگین شوند و جان عاشق

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست

که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها

که با معشوق پنهان یار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند

به یک حمله تو را منزل رساند

ز شمس الدین تبریزی بیابی

دلی کو مست و بس هشیار باشد

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد


tw7ts2.jpeg


ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست

ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند

یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

~~~~~✦✦✦~~~~~

در میان پرده خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


tw7ts3.jpeg


حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

~~~~~✦✦✦~~~~~


عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور

تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی

ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد

حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد

دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد

ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده

پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی

کالای عجب بردی کالات مبارک باد

~~~~~✦✦✦~~~~~


جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای

نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام

ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!

آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی

چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم ترا

«بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟!»

یار سبک روح! به وقت گریز

تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد

باش که تو بنده بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست

در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که زرنگ جهان

پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینه ای رنگ تو عکس کسیست

تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای


tw7ts4.jpeg

رباعیات عاشقانه مولانا


من عاشقی از کمال تو آموزم

بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند

من رقص خوش از خیال تو آموزم

~~~~~✦✦✦~~~~~


معشوقه چو آفتاب تابان گردد

عاشق به مثال ذره گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد

هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

~~~~~✦✦✦~~~~~


از آتش عشق در جهان گرمیها

وز شیر جفاش در وفا نرمیها

زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست

بی‌شرم بود مرد چه بی‌شرمیها

~~~~~✦✦✦~~~~~


آن وقت که بحر کل شود ذات مرا

روشن گردد جمال ذرات مرا

زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق

یک وقت شود جمله اوقات مرا

~~~~~✦✦✦~~~~~


آنکس که ز سر عاشقی باخبر است

فاش است میان عاشقان مشتهر است

وانکس که ز ناموس نهان میدارد

پیداست که در فراق زیر و زبر است

~~~~~✦✦✦~~~~~


ز اول که حدیث عاشقی بشنودم

جان و دل و دیده در رهش فرسودم

گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند

خود هر دو یکی بود من احول بودم

~~~~~✦✦✦~~~~~


درویشی و عاشقی به هم سلطانیست

گنجست غم عشق ولی پنهانیست

ویران کردم بدست خود خانهٔ دل

چون دانستم که گنج در ویرانیست

~~~~~✦✦✦~~~~~


عشقست طریق و راه پیغمبر ما

ما زادهٔ عشق و عشق شد مادر ما

ای مادر ما نهفته در چادر ما

پنهان شده از طبیعت کافر ما

~~~~~✦✦✦~~~~~


اندر سر ما همت کاری دگر است

معشوقه خوب ما نگاری دگر است

والله که بعشق نیز قانع نشویم

ما را پس از این خزان بهاری دگر است


tw7ts5.jpeg

تک‌بیت‌های ناب عاشقانه مولانا


عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد

ای عجب من عاشق این هر دو ضد

~~~~~✦✦✦~~~~~


یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد

صد جان به فدای عاشقی باد ای جان

~~~~~✦✦✦~~~~~

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

~~~~~✦✦✦~~~~~


هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌ای

قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

~~~~~✦✦✦~~~~~


هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

~~~~~✦✦✦~~~~~


تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم

خود را چو فنا دیدم ، آهسته که سرمستم

~~~~~✦✦✦~~~~~


گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟

تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

~~~~~✦✦✦~~~~~


یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو

در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

~~~~~✦✦✦~~~~~


از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر

می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

~~~~~✦✦✦~~~~~


عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم

می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

~~~~~✦✦✦~~~~~


جفایی کز بر معشوق آید

نثارش کن به شادی مرحبایی

گروه فرهنگ و هنر وب

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر