8 روز...
۸ روز مانده تا امتحان!
به نحو عجیبی بی خیالم!
اگر بشود که در این هشت روز خوب بخوانم که خیلی خوب است. اگر هم نشد که نشد به درک!
در مورد کارم هم همینطور تا پایان ماه را صبر می کنم. درست شد که شد نشد به درک!
در مورد بچه هم همینطور تا آخر ماه دی صبر می کنم. شد که شد نشد به درک!
حال گلدان دارد بهتر می شود. مامان و خاله برای سلامت شدن خودشان دست بکار شده اند و خوشبختانه وقتی آدم خودش یادش بیفتد که باید از خودش مراقبت کند به بقیه احتیاجی نیست.
برای آقای شوهر هر کار می شد انجام دادم. از این به بعدش فقط دعاست و آرزو های خوب و گیر ندادن به موضوع.
می خواهم آخر هفته را بی خیالی طی کنم.
من عاشق هوای بارانی ام. خدارا شکر که از وارونگی هوا نجاتمان داد. داشتم خفه می شدم!
نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 9:46 توسط زوجه کارمند سابق |
ذهن
دیروز مطمئن شدم که هرچه درباره ذهن و قدرت شگفت انگیز آن می گویند درست است.
مدتها بود که به یک نفر فکر می کردم که شماره اش را گم کرده بودم و احتیاج داشتم که سوالی در زمینه کار از او بپرسم. دیروز بهم زنگ زد. گفت فلانی همه اش فکر می کردم کاریم داری! گفتم من واقعا با شما کاری داشتم...خلاصه اینکه صحبت کاری انجام شد و بحمدلله هم خیر بود.
من هفت تا آرزو می کنم که امیدوارم تا هفت هفته دیگر به همه اش رسیده باشم(یعنی ۱ بهمن)
۱-بچه
۲-سلامتی کامل مادرم
۳-سلامتی خاله
۴-رفع مشکلی که برای شوهرم پیش آمده
۵-حل مشکل مالی
۶-قبولی در آزمون پیام نور
۷-سالم شدن گلدانم (بعنوان پایلوت آرزوها-یعنی اگر این بشود مطمئن ۱۰۰٪ می شوم که قدرت ذهن-قانون جذب یا همان راز واقعا بی برو برگرد است)
پس تا هفت هفته آینده هر وقت به یاد من افتادید یاد این هفت آرزوی من هم باشید و برای رسیدنم به آنها دعا کنید.
ممنونم...
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 12:51 توسط زوجه کارمند سابق |
درمان
سلام
بهرحال به این فکر افتادم که دست بکار شوم. اول از خانه شروع کنم. شاید این خانه تکانی آن خانه تکانی را راحت کند.
این شد که دیشب شروع کردم. خسته بودم. پاهایم درد می کرد. اما گفتم باید این کار را کرد. این شد که شروع کردم. آقای شوهر سه تا بلوز نو داشت که سوغاتی برایش آورده بودند و من باز کرده و اتو کرده بودم اما اندازه اش نبود. این شد که دادیم به پدرش که اندازه شان بود و یک ساق تو کرکی هم خریده بودم برای مادر شوهر دادم و یک اسباب بازی فکری برای پسر خواهر شوهر دومیه که همه را دادیم بهشان و خب برای شروع خلوت کردن خانه بدک هم نبود. بعد سه تا لباس داشتم که از شدت اندراس قابل بخشش هم نبود و پاره شان کردم جهت استفاده در باب نظافت خانه (به جای دستمال میکرو فایبر!!!) در مرحله بعدی اول فریزر را تمیز کردم و موادش را مرتب کردم و چیدم. بعد افتادم به جان آشپزخانه. وسطهای گاز پاک کردن بودم که آقای شوهر از منزل مادر و پدرش زنگ زد که بیا برای مادرم فرنی درست کن هوس فرنی داغ کرده است. عصبانی شدم. در دلم گفتم آخر وقتی دختر خانه دارش همین جاست من بیچاره...اما به خودم نهیب زدم. نباید چیزی گفت شاید امتحانی باشد. "که فردا قلم نیست بر بی زیان" دهانم را بستم و رفتم پائین. دستورات را اجرا کردم و برگشتم به کار خودم. تا ساعت ۱۰:۳۰ شب آشپزخانه و سرویس های بهداشتی را برق انداخته بودم. خودم از بوی خوش مواد شوینده و نو شدن شیرآلات و سینک ها و کاسه ها (مخصوصا توالت فرنگی که انگار نوی نو شده بود) لذت بردم. خیلی خسته بودم. وقتی رفتم بخوابم فکر های آزار دهنده مجالی برای خود نمایی نداشتند. آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
صبح که بیدار شدم اول ماشین لباس را روشن کردم. بعد رفتم سراغ پیچیدن ساک برای این چهار روز که ساکن خانه پدری خواهیم بود ان شا الله (توضیح اینکه خانه ما با پدرمان با ماشین در بدترین وقت ترافیک تنها ۱ ساعت است و اگر ترافیک نباشد ۲۰ دقیقه! اما بدلیل تنبلی بسیار و عادت غلطی که به بیتوته در آنجا داریم و از ابتدای ازدواجمان جا افتاده است!!! از امروز که برویم به خواست خدا تا یک شنبه که از محل کار برگردیم خانه مان در آنجا ماندگاریم. که البته بیماری مادر و لزوم پرستاری و تهیه غذا هم مزید بر علت شده است.)
ظروف شسته شده را سر جاهایشان گذاشتم و وسایل صبحانه را آماده کردم. جارو کشی و آبدادن به گلدانها و پهن کردن لباسهای شسته شده و جمع کردن کیف خودم. مرتب کردن روی میز نهار خوری و گذاشتن تعدادی از لباسها سرجایشان.بعد هم حرکت کردم.طبق روال عادی روزانه اول رفتم طبقه اول جهت دستبوس و خداحافظی و بعد هم راه افتادم به سمت محل کار.
نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 8:34 توسط زوجه کارمند سابق |
هدف نهایی من
فکر کنم می شه به همه چیز و همه کس عشق ورزید. حالت آدم عاشق فرق می کنه. مولوی میگه: هرچه گویم عشق را شرح و بیان/چون به عشق آیم خجل گردم از آن
دلم بچه می خواد...
دلم می خواد پولدار شم...
اما مهمتر از همه دلم می خواد توی این امتحان ۲۴ آذر قبول شم. کسی نمی دونه من چیکار کنم؟ خیلی مشوش هستم. نمی دونم چرا دست و دلم به هیچ کار نمی ره و به کلی خیلی هیجان زده ام.
نمی دونم چه ام است؟ یعنی مریض شدم؟ چرا اینقد عجله دارم؟ مثل بچه های کوچیک عجله دارم. باید یکی رو پیدا کنم باهاش صحبت کنم. فقط حرف بزنم. حرف و حرف و حرف...نمی دونم چه کنم...
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۱ ساعت 8:23 توسط زوجه کارمند سابق |
برنامه ریزی
سلام
اطلاعات زیر رو در مورد بنده داشته باشید تا بعدا یکی-یکی و سر فرصت در مورد هر کدوم توضیح بدم:
۱-پیام نور کارشناسی حقوق فراگیر ثبت نام کردم قرار شده فردا کتابهاشم برام بیارن.
۲-استعفاء ام رو نوشتم و گذاشتم توی میز که اگه هر وقت لازم شد دم دست باشد!!!
۳-قرار شد ان شا ءالله مامان بهتر شد آش هم بپزیم و پخش کنیم اما نظر آقای شوهر اینه که عدس پلو هم بدهیم و نان و پنیر و سبزی! هر چی بهش می گیم آخه قربونت برم سفره حضرت ابوالفضل که نیست! به خرجش نمیره! قرار شد هرکی کار خودش رو بکنه!
۴-برنامه ریزی روزانه و پیگیریهاش ما رو فعلا رسونده به اینجا:
-کارهای خانه و خانواده خود بخود بعنوان اولین اولویت در حال انجامه و احتیاجی به برنامه ریزی و پیگیری نداره چون خودش دنبال میشه.
-کارهایی که باید خیلی جدی پیگیری شود:
1. برنامه کارهای روحی و مذهبی:
a. نمازهای قضا و روزه ها (البته روزه ها تا اطلاع ثانوی نمی شود.)
b. ادای نذور
c. حفظیات
d. تن آرامی و یوگا
2. برنامه ورزش روزانه و متفورمین و فولیک اسید
3. درس خواندن!
4. برنامه کارهای هنری
5. برنامه زبانها
6. برنامه مطالعه عمومی
7. برنامه ادبی
برنامه کارهای روحی-مذهبی:
نماز قضا روزی 1 روز-قرآن روزی نیم جزء
نذور:روزی 1000صلوات + 1000استغفار چونکه فهمیده ام نذور من هر کدام به نحوی ایراد داشته و باطل بوده است.
حفظیات:روزی 5 آیه قرآن
تن آرامی و یوگا: هفته ای یک حرکت جدید یاد بگیرم و روزی یک ربع هم تن آرامی
برنامه ورزش و متفورمین و اسید فولیک:
روزی نیم ساعت پیاده روی اضافه شود. یک عدد متفورمین و یک عدد اسید فولیک 5 میل گردد!
برنامه درسخواندن:
کتاب های عمومی:
ادبیات: هفته ای 3 ساعت
معارف:هفته ای 4 ساعت
زبان:هفته ای 2 ساعت
کتابهای اختصاصی:
حقوق اساسی:هفته ای 7ساعت
اصول فقه:هفته ای 5 ساعت
مقدمه علم حقوق:هفته ای 5ساعت
که این می کند روزی 5 ساعت و خرده ای درس خواندن و مطمئنا نمی توانم! هرچند که اگر هم بتوانم احتمال قبولی من 1 در هزار است اما از آنجا که این آخرین تلاش علمی من خواهد بود تمام تلاشم را بکار خواهم بست.
برنامه کارهای هنری: هفته ای 3 ساعت هر کدام از هنر ها که شد
زبان: کما فی السابق روزی 15 دقیقه انگلیسی و 15 دقیقه عربی
مطالعه عمومی:کما فی السابق روزی نیم ساعت
کارهای ادبی: هفته ای ۲ ساعت (حفظ یا ساخت شعر یا مطالعه 50 صفحه یا نوشتن دو صفحه رمان)
یکی-یکی برنامه ها و پیگیریشان را روزانه از امروز خواهم نوشت و در ضمن یاد آور می شود که به ای نحو کان (آنطور که در سنوات ماضیه هم بوده!) ۵ شنبه و جمعه ها تعطیل می باشد!
نوشته شده در شنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 13:9 توسط زوجه کارمند سابق |
تشکر و روزنگاری
ممنون از بهنام ج و همسر بانو که به من سر زدن و خیلی لطف کردن.
راستش هفته پیش من کلا به مریض داری گذشت. اما در مورد بدهیها:
۱-وضعیت کاهش وزن:۱ کیلو
۲-وضعیت ناخنها:متاسفانه یک وضعیت بحرانی رخ داد که خارج از کنترل من بود و وقتی که وقت بشود تعریف می کنم و ...خب من کلا شرمنده...
۳-کم کردن خواب:انجام شد و رسید به حداقلی که نمی شود و نمی خواهم کمترش کنم (۷ ساعت) و کافی است.
۴-حفظیات:در حال انجام
۵-آن ۲۸٪: انجام و برنامه ریزی شد و درست گردید.
پس من باید به شما گزارش کنم:
۱-برنامه و هدف گذاری جدیدم را
۲-اتفاقات این مدت
۳-وضعیت ناخن-وزن-حفظیات
خیلی شلوغم برایم دعا کنید.
ممنون
نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۱ ساعت 8:30 توسط زوجه کارمند سابق |
روزنوشتهای یک زوجه کارمند!
سلام
اما اندر احوالات ما!
دلیل خندیدن کسانی را که کارشان از گریه گذشته است را فهمیدم و تا نفس داشتم خندیدم!
الان خوبم.
شنبه می خواستم بروم خانه خودم مامان حالش خوش نبود رفتم خانه شان و خوشبختانه مادر شوهر و پدر شوهر نازنینم از باغ آمده بودند و نگرانی از بابت آقای شوهر نداشتم. ساعت ۲ نصفه شب نوبت مامان شد در دکتر. ما خانوادگی پیش دکتر قوام می رویم. خدا ان شاء الله که هر روز عمرش را هزار روز کند. درست است که در این مورد کاری نکرد (یعنی نتوانست) اما همین که دلگرمی می دهد و نامه داد برای خانم دکتر محرز عزیز که سه شنبه ان شا ءالله می رویم پیشش بس غنیمت است در این دنیای لاکردار.
دیروز اول رفتیم یک سری به مادرمان زدیم. گلدانها را می خواهد ببخشد (سومین باری است که کل گلدانهایش را بخشش می کند.) رفتیم تعدادی (۴) عدد را برداشتیم و باقی را هم گذاشتیم که یک دفعه با آقای شوهر و ماشین برویم و ببریم. بالاخره مشرف شدیم منزل با یک ساک خوراکی و گلدانها و به همراه آقای راننده آژانس.خانواده شوهر همگی به استقبالمان شتافتند حتی آن همسایه کوچک چهار دست و پای کچل دو دندان. بردیا. ما نیم ساعتی خدمتشان بودیم و احوالپرسی و بالا.
آی سابیدیم! دو تا ماشین لباس. جمع کردن وسایل ولو شده سفر و باغبانی گلدانهای خودمان و اضافه فرمودن گلدانهای مادر به مجموعه. خدا خیر بدهد حسین کوچکه را که آبیاری را قبول کرد و الا زن دایی دیگر مرده بود! آشپزی کردیم در حد لالیگا! دو جور غذا برای شام دیشب و نهار امروز و شام امشب و نهار فردای آقای شوهر.
دو باره رفتیم خانه مادر شوهر و کمی احوالپرسی کردیم و آمدیم بخوابیم. آقای شوهر خیلی حرفهای قشنگی زد. گفت اینقدر بی تابی نکن. گفت بی تابی و دل شکستن و دلسوزی بی مورد کردن هر سه باعث بدبختی است. اینقدر بی تاب نباش.
کلی دلمان را داری داد. فکر کنم. صبح حالم بهتر بود. همیشه هوا بعد از باران خوب می شود.
بیدار شدم. لباسها را جمع کردم و برای امروز اتو کشی کردم و ماشین ظرف زدم و کمی دیگر هم جمع و جور کردم. به مادر شوهر سر زدم و آمدم شرکت. الان هم خدمت شما هستم!
باید ترجمه های عربی و طراحی اولیه کاتالوگ را آماده کنم (حالا اینها به کنترل پروژه چه ربطی دارد خودتان پیدا کنید پرتقال فروش را!)
عصر ان شا ءالله می روم خدمت مادر. امروز فاطمه خانم هم می آید خدا کند که مامان خودش راه نیفتد و کار نکند. فاطمه خانم زن خیلی خوب و آدم خیلی خیلی شریفی است و ما قد چشمهایمان بهش اطمینان داریم یا شاید حتی بیشتر. خدا حفظش کند.
یک ناهید داریم اینجا منشی است. دیروز وقتی پریشان حالی من را می دید گفت: برایت دعا می کنم و بهت انرژی می دهم و گفت همیشه به هرکس رسیدی بلند سلام کن و بگو آرامش خداوند بر تو باد.
سلام
آرامش خداوند بر شما که مرا خواندید.
-------
از برنامه ریزی خبری نیست. آن ۷۲ درصد ثبت شد و می دانم که تا تغییر اساسی بعدی (چیزی مثل بارداری و یا مهم تر ) همینطور می ماند الحمد لله) در مورد ۲۸درصد باقیمانده مشکل اساسی کمبود وقت است که باید با تلاش بسیار ذهنی بر آن غلبه کنم و فعلا ذهنم در گیر مسائل خانواده است. ان شاءالله مامان که خوب شد می رسم بهش.
در مورد رژیم و کاهش وزن فعلا فعالیتم در حد توان است.
یک روز کامل است که ناخن نجویده ام.
پس بدهی اطلاعاتی من به شما باشد اینها:
۱-وضعیت کاهش وزن
۲-وضعیت ناخنها
۳-کم کردن خواب
۴-حفظیات
۵-آن ۲۸٪
شاد باشید
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 9:14 توسط زوجه کارمند سابق |
وقایع اتفاقیه
سلام
خب اول از همه جونم براتون بگه که ما هفته پیش از دوشنبه رفتیم شیراز. دوشنبه ۹.۵ صبح پروازمون بود و جمعه ۹و۵ شب برگشت.
چشمتون روز بد نبینه. ۷ نفر بودیم . من و آقای شوهر و آقای پدر و آقای برادر. مامان و مامان بزرگ و خاله .مامان که می دونین خیلی مریضه نگرانی سفر هم شده بود قوز بالا قوز. مامان بزرگ مهربان همان یک شنبه توی حمام زمین سختی خورده بود و پهلویش درد می کرد و یک وری بود. آقای برادر هم مسموم شده بود. کمردرد مزمن آقای پدر و زانو درد مزمن تر آقای شوهر را هم که حساب کنی سالمشان می شدم من! خلاصه خودمان به خودمان می گفتیم تیم پاراالمپیک. اما خب از آنجایی که احتمالا سال آینده این جمع نخواهیم توانست برویم شیراز یا هیچ کجای دیگر (نمی خواهم غصه تان بدهم همینقدر بدانید که دردم بیشتر از این است که گریه نکنم وقتی که می نویسم.) همینش هم غنیمت بود.
از کل شیراز ما ۸ جا را دیدیم شامل سعدی و حافظ. دروازه قرآن و خواجوی کرمانی .باغ عفیف آباد و موزه اسلحه. باغ دلگشا که الحق دلمان گشاده گردید. پارک خلد برین.
جای همه خالی خدمت شاهچراغ هم دو بار مشرف شدیم که به دلیل وخامت حال مامان هر بار بیش از یکساعت نماندیم و البته ناگفته نماند که آن ۸ جای بالا را هم مامان و مامان بزرگ نیامدند.
حقوق هم که سه ماه است نگرفته ایم حتی یک ارزن هم نتوانستیم بخریم. آقای برادر دلش بحالمان سوخت برایمان مسقطی و نان یوخه خرید که خیلی هم دست خالی نباشیم. برای خانواده آقای شوهر هم برای خواهر هایش یکی یک عدد گلیم و برای مادرش یک جفت کفش و برای پدرش هم یک بلوز (راستش همین را هم با پول یارانه خریدیم.) خدا کند زودتر حقوق بدهند و الا لابد باید قرض بگیریم.
اما امان از برگشتمان که خدا هدایت کند این ادمها فرودگاه شیراز را. می بینند ما مریض داریم تا توانستند اذیت کردند. به بلیط و ساکمان گیر دادند. بعد به اسامی که چرا این شکلی است. بعد به مریض...اما پرواز...خدا نصیبتان نکند. اولا که بدون اطلاع قبلی پروازمان به جای مستقیما تهران اول رفت اصفهان و بعد آمد تهران. در اصفهان هم یک صندلی خراب شد الکی یکساعت معطل شدیم. حالا حال مامان هم هی بدتر می شد. خلاصه دردسرتان ندهم مثل آن ملا که بعد از عمری عبادت خسته و زخمی و مریض و ک...ون پاره به دیدار حق شتافت ساعت ۱ نصفه شب خسته و بیچاره و بیمار به دیدار خانه شتافتیم.
دستت درد نکند آقای شاهچراغ با این مهمان نوازیت. به ما گفته بودند مریضتان را ببرید شاهچراغ رد خور ندارد. همچین شد که دیگر کربلا هم بشود نخواهیم رفت! (البته الان خیلی داغونم زر زیادی می زنم.)
در مورد رژیم و برنامه روزانه البته همانطور که توضیح دادم وضع همچین به سامانی نبود. اما بهرحال توانستم از ۶۶ در صد به ۷۲ درصد برسم که با وضع من خیلی هم خوب بود. رژیمم را تا جایی که شد رعایت کردم و با آنهمه زجری که کشیدم ۳ کیلو کم کردم. درمورد سوره مومنون و خطبه همام شرمنده شدم. خواب و تن آرامی را عادت کردم. برای ناخن جویدنم هم راهی که پیدا کردم این است:
۱-هیچ فیلم و خبر هیجانی نبینم.
۲-تا جایی که می توانم روی تنفسم تمرکز کنم.
برای این هفته راستش هنوز هیچ برنامه ای ندارم. چون دیشب ۲ بود که خوابیدم و تا صبح (۶ که بیدار شدم) هر نیم ساعت از خواب پریدم و الان کلا سرحال نیستم. شاید فردا برنامه ریزی کنم. به اطلاعتان خواهم رساند. و همان فردا هم به همه سر خواهم زد.
در مورد مزاج. در آن سایت که من اطلاعات دادم نوشته بود مزاج شما گرم و تر یعنی دموی است که البته خودم هم همین تشخیص را قبلا ها داده بودم. اما آن پزشک محترم گفته بود نبضت سرد است و نه مزاج و بهم گفته بود شاید این وضع ضعف عمومی و نبض سرد که با مزاج گرم در تضاد است به خاطر اتفاقی باشد که برایت افتاده. بهرحال سعیم بر این است که برای خودم کاری کنم.
فعلا
نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 8:38 توسط زوجه کارمند سابق |
برنامه ریزی
اول اینکه در پست برنامه ریزی هفته قبل یک چیزهایی بود که باید تصحیح می شد که خب بعد از یک هفته تمرین خودم فهمیدم که می خواهم توضیح بدهم:
۱- منظورم از اینکه سوره مومنون را حفظ کنم این بود که شروع به حفظ کنم تا ان شاءالله کامل حفظم که شد بعدش بروم سراغ یک سوره دیگر.
۲-برای برنامه روزانه در هفته اول تا سوم فقط مساله حفظ موضوعات و عادت به عملی کردن آنها مخصوصا از نظر ذهنی است. یعنی ابتدا مثل یک برنامه کامپیوتری در مغز کپی و ثبت شود و بعد خود به خود اجرا خواهد شد. (این هفته که خیلی سخت گذشت مخصوصا وقت بررسی کارهایی که در روز انجام شده بود و تیک زدن ها وقتی نصف بیشتر کارهای بدون تیک می ماند!)
۳-خطبه همام هم مثل سوره مومنون
اما در مورد گزارش کارهایی که هفته قبل انجام شد:
سوره مومنون را تا آیه ۶۰ حفظ کردم (نصف)
۶۶٪ کارهای برنامه ریزی روزانه از ۶ صبح تا ۱۰ شب را انجام دادم اما ۱۰ تا ۶ خوابیدم و یعنی ورزش صبح و خیاطی شب را اصلا انجام ندادم.
خطبه همام را ۲۵٪ حفظ کردم.
اما برای این هفته:
۱-ادامه مومنون تا آخر ۲- خطبه همام تا نصف ۳- کم کردن خواب یک ساعت از صبح (یعنی ۵ بیدار شوم) ۴-برنامه روزانه را کاملا حفظ و تصویر سازی ذهنی کنم و از ۶۶٪ برسانم به ۸۰٪ (دقیق است وضریب انجامش را با اکسل حساب می کنم)
۵-رژیم غذایی به شرح زیر:
من 22 کیلو اضافه دارم اما فقط 7 تا 10 کیلو می خوام کم کنم اونم حداکثر توی 4 ماه یا کمتر. راستش بخاطر بچه. بعد ان شا الله دوباره برای کم کردن وزن اقدام می کنم (یعنی بعد از بارداری و...) فعلا با رژیم دکتر کرمانی شروع کرده ام. البته خودم یک تغییراتی با توجه به وضعیت خودم می دهم. خیلی دلم بچه می خواهد.
بهر حال هفته شروع سخت است و برایم دعا کنید.
۶-یک راهی برای ترک ناخن جویدنم پیدا کنم.
۷- به تن آرامی صبح عادت کنم .
نوشته شده در شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 8:0 توسط زوجه کارمند سابق |
برنامه ریزی
برای این هفته برنامه ریزیم این است که:1-سوره مومنون را حفظ کنم
2-صبحها 5 بیدار شوم تا 6 ورزش و نماز و از 6 تا 10 شب طبق برنامه و از 10 تا 11 خیاطی
3-خطبه همام را حفظ کنم.
دیگر اینکه می خواهم عادت کنم هفته ای یکبار وبلاگ بازی کنم. کمی وزن کم کنم (برای این هفته فقط تاخیر در زمان نهار که دیر تر بخورم و تغییر نهار از غذا به میوه و سالاد و اینها و کاهش وعده شام و آوردن زمان آن به جلوتر.) البته خیلی اساسی نیست و اصل برنامه همان 3 تاست.
نوشته شده در شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:22 توسط زوجه کارمند سابق |
دو روز محاسبات مالی خانه!
امروز 5 شنبه 2-6-91است و من به آقای شوهر شک کرده ام چونکه ماشینی که خیلی هم چیزیش نیست را دیشب کلی مریض نشان داد و بعد هم با شوهر خواهرش رفتند بیرون و بعد هم یک تلفن مشکوک به خواهرش کرد. نمی دانم چه خبر است اما هرچی که هست آنها هم می دانند. امیدوارم که اشتباه کنم و قضیه فقط همان ماشین باشد درغیر اینصورت نمی دونم چکار کنم!
هنوز هم وقتی درباره محمد رضا حرف می زنم دلم می گیرد و گریه ام می گیرد. حالا تازه می فهمم چرا فروغ خانم بعد از شهادت محمد رضایش 25 سال است که در به در دنبال روضه و عزاداری وگریه می گردد. حالا تازه می فهمم چرا اینقدر دلش گریه دوست دارد. اما من باید محکم باشم.
الحمدلله مشکلی نیست . حساب کردم اگر ان شاءالله خرج ماشین بیشتر از همان 170هزار تومان نشود؛ 500 هزار تومان داریم؛ 150 هزار تومان قسط؛ 100هزار تومان دکتر مرتضوی و 60 هزار تومان هم بیمه عمر و تامین آتیه من مجموعا می شود 310هزار تومان.که می ماند 190هزار تومان برای 25 روز از امروز که حساب کنی. یعنی می کند روزی هفت هزار و ششصد تومان. اگر صد هزار تومان یارانه را بگذاریم برای مخارج شارژ خانه و برای قسمتی از پول راننده شهرداری؛ می توانیم به راحتی با این پول زندگی کنیم. البته این ماه دیگر خرج اضافه نباید بکنیم. یعنی دنبال پیرهن آقای شوهر نمی روم و خرید اضافه نمی کنم. البته یک چیز دیگه هم هست. الحمد لله گوشت و مواد پروتئینی؛ برنج و مواد شوینده هم تا آخر ماه داریم و احتیاجی به خریدنشان نیست. لباس هم که نمی خواهیم. فقط می ماند همین که مخارج روزمره امان است. شاید اینطوری بهتر هم شد. می توانم تمرین کنم و کمتر خرج کنم و هم اینکه می توانم کمتر اسراف کنم. این خیلی خوب است. البته آقای شوهر و ماشین و خانه حسابشان جداست. اگر کم آوردیم (مثلا مخارج هر کدام از اینها بیشتر از همان روزی هفت هزار و ششصد تومان تقسیم بر 4یعنی حدود دو هزار تومان شد دیگر باید برویم سراغ پس انداز جوستک. شاید هم اصلا باید 100هزار تومان دکتر رو از روی پس انداز جوستک برداریم چونکه بخاطر اونه. شاید هم بهتره یه سری به سود سهامم بزنم؛ ببینم چه خبر؟) نمی شود خبری از سود سهام نیست ظاهرا تا حداقل اسفند. خیلی دیر می شود ولی بد هم نیست. شاید آن موقع بیشتر احتیاج داشته باشم. خدایا کمکم کن.
امروز شنبه 11/6 است و ما در حسابمان 130 هزار تومان داریم و در گنجه مان 50 هزار تومان که می شود 180 هزار تومان. تا 27 ام مانده 17 روز که می کند روزی تقریبا 10 هزار تومان. دیشب مامانم 70 هزار تومان بابت کادوی عمه بهمان داد اما آقای شوهر پس داد وقبول نکرد. اگه قبول می کرد شاید بهتر بود شاید هم نه! اما مهم نیست. 50 هزار تومان هم به آقای برادر کادو تولد دادم باید شمع و عود. یک سینی هم بردم برای عمه. در مجموع وضعمان الحمدلله بدک نیست. حدود 60 هزار تومان هم خرج ماشین شد. اگر ان شاءالله یارانه ها را بریزند وضعمان خوب می شود. بعد هم حقوق من. البته تصمیم دارم اگر خدا بخواهد و بشود مقدار 650 هزار تومان از حقوقم را بریزم به حساب بدهی جوستک که آن 1 میلیون و هفتصد جبران شود. با پول باقیمانده احتمالا یک میز کوچک بخرم برای وسط آشپزخانه و رنگ و وسیله و صندوق برای پتینه کاری . خیلی دلم می خواهد کمی وان استروک کار کنم و بفروشم شاید پولی در بیاورم بیشتر برای اینکه مقداری کفاره به گردنم هست که نمی خواهم از حقوقم برایش پول بپردازم و باید زودتر هم حسابش را تصفیه کنم. اگر پول جور شود نصفش را می دهم عمو برای طلبه های فقیر و باقیمانده را هم می دهم دایی آقای شوهر که باهاش نان بخرد همانجوری که خودش بلد است. آهان البته پرداخت بیمه عمر و آتیه من می ماند برای بعد از دریافت حقوق خودم.
نوشته شده در شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 11:19 توسط زوجه کارمند سابق |
هدف نهایی من
به نام خدا
می دانم که سنم شاید برای هدف به این بزرگی کمی زیاد باشد اما من می خواهم به "پول و رتبه اجتماعی " خیلی بالا برسم و همینطور در راه سیر و سلوک هم باشم. این بزرگ ترین اهداف من است. براساس قانون جذب و قدرت فکر به دنبال آن خواهم بود.
نوشته شده در دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 11:37 توسط زوجه کارمند سابق |