خاطره زایمان طبیعی من!!!!!!!!
روز ٢٩ بهمن رفتم دکتر آخه خیلی دیر شده بود و هفته چهلمم تموم شده بود نه دردی نه نشونه ای از اومدن پسرم بود معاینه شدم و توی سونو مشخص شد وزن پسرم ٣٩٦٠ گرم هست و وزایمان طبیعی کمی مشکل اما به گفته دکترم غیر ممکن نبود و من با تمام عزمی که کرده بودم تصمیم به زایمان صددرصد طبیعی داشتم دکترم روغن کرچک تجویز کرد و من اون شب دوقاشق غذاخوری خوردم و کاملا ناامید از شروع دردها
نصف شب که رفتم دستشویی لکه خونی که طی اون نه ماه ندیده بودم دیدم و حس کردم خبریه از خوشحالی دیدن اون لکه تا صبح خوابم نبرد مدام منتظر شروع دردها بودم اما دردهای پریودی خفیفی میومد و میرفت و من ذوق زده از صبح پاشدم کارامو انجام دادم حمام رفتم موهامو سشوار کردم و خوشکل کردم تا لحظه بدنیا اومدن پسرم قیافه ای تمیز و مرتب داشته باشم کویا واقعا باورم شده بود که دیگه وقتشه اونروز بقدری مطمین بودم که نزاشتم همسری بره سرکار خلاصه تا ظهر سپری شد و ناهار سبکی خوردیم یادمه کوکو سبزی داشتیم خیلی بهم چسبید. ساعت ٥ بعدازظهر دیدم واقعا دردایی دارم راه افتادیم بسمت بیمارستان خاتم الانبیا واقع در خیابان ولیعصر ترافیک عصر تهران رو همه میدونن دیگه دردا بقدری منظم و دردناک شده بود که همسرم مجبور شد از خط اتوبوسها منو برسونه. اصلا داد نمیزدم. دردها رو تحمل میکردم خیلی ذوق داشتم ساعت ٦:١٥ رسیدیم دم بیمارستان و من ویلچر رو رد کردم و با پای خودم رفتم سمن آسانسور. بخش زایمان در طبقه دوم بود ازونجا هم باید کمی پیاده میرفتم و رسیدم به بخش. همه خانم و ماما بودن ازم با خونسردی سوال شد که برای چی اومدی و بیمار کدوم پزشک هستی و من با وجود دردی که داشتم کفتم برای زایمان اومدم و دردهام کاملا ریتمیک شده. توسط ماما معاینه شدم دردناک نبود گرد گفتن اینکه هنوز یک سانت دهانه رحم بازه دنیا رو سرم خراب شد باخودم گفتم تازه یک سانت با اینهمه درد!!!!!! خلاصه همسری رو فرستادن برای تشکیل پرونده با دکترم تماس گرفتن و منو بردند داخل اتاق درد که کاملا خصوصی بود اتاق به رنگ صورتی بود خیلی ارامش بخش بود اما دردها زیاد بود. بهم گان سفیدرنگی دادن پوشیدم دمپایی پوشیدم یادمه خیلی دمپایی ها به پام بزرگ بود لاکهای ناخن هامو پاک کردن و روی تخت دراز کشیدم و سرم وصل شد دیدم امپولی داخل سرم ریختن که بعدها متوجه شدم اسمش همون امپول فشار مشهوره!!!!!! چشمتون روز بد نبینه دردها هر یک دقیقه یکبار اومد سراغم و خیلی دردناک و طاقت فرسا بود بین دردهام فقط اسم امام ها و پیامبرا و خدا رو میاوردم. برای تک تک اونایی که سپرده بودن دعا میکردم حتی همه دوستای نینی سایتیم. کاملا هوشیار بودم مادرم پیشم بود مادر شوهرم هم گهکاهی میومد داخل سر میزد و میرفت همسری طفلک بیرون بخش منتظر بود خدا میدونه اون جه حالی داشته!
دردها غیر قابل تحمل شده بودن!! شاید با تاثیرکذاری امپول فشار!!!!!! دوساعتی کذشت ومعاونه مجدد و دهانه رحم فقط ٢ سانت. باخودم کفتم حتما دست اخر سزارین میشم! خیلی ناامید شدم! دردها آدامه داشت خلاصه أش کنم. ساعت ١٢ شب بود دکترم أمد دکتر روغنی زاده که بهش اعتماد کامل داشتم با دیدنش خیلی خوشحال شدم و امیدم هزار برابر. بقدری درد داشتم گفتم اکه پیش رفتی ندارم معطلش نکنیم من تحملم تموم شده کفت نه تا الان صبر کردی دو سه ساعت هم صبر کن! دو سه ساعت!؟؟!؟؟؟ این یعنی مرگ!!! تحمل درد. نه اصلا!!! دیگه بریده بودم دیگه یادم نیست بین دردهای کنول کنم نبودن جیکار میکردم داشتم میمردم واقعا حس میکردم دیگه از درد باید بمیرم. فقط خدا رو صدا میکردم جیغ نمیزدم اما خدا رو خیلی بلند صدا میکردم !! معاینه یک نصف شب دکترم کفت تبریک میکم هشت سانت و عالیه کم مونده!! من خوشحال و البته ناتوان افتاده بودم و امید به تموم شدن همه چیز!! ساعت ٢ ونیم بود که کاملا حس دفع بهم دست داد و از مطالعات قبلم متوجه شدم دیکه وقت رسیده!
با پای خودم از اتاق درد که فاصله ای با اتاق زایمان نداشت رفتم دراز کشیدم روی تخت که شبیه تخت معاینه مطب بود با کمی تفاوت وترس توی وجودم نبود. فقط انتظارم بسر رسیده بود خدا یعنی من هم میتونم فرزندمو که از وجودمه ببینم یعنی میشه!!!!!! بعد از کلی زور زدن و فشار دادن و کمک ماماها و دکترم در عرض بیست دقیقه پسرم از وجودم اومد بیرون مثل یک ماهی سر خورد و کذاشتن روی شکمم که هیچ وقت اون لحظه ناب فراموشم نمیشه!! تنها جیزی که میکفتم شکر بود و بس. شاکر خدای مهربونم بودم. خیلی خسته بود از حال رفتم فقط صداها رو میشنیدم که دکتر نوزادان بالا سر امیر سامم بود و چک میکرد یادمه سوال کردم خوبه حالش و وقتی جواب مثبت رو شنیدم باز هم بخواب فرو رفتم. الهی شکرت بخاطر توانی که بهم دادی!!! من هم بالاخره تونسته بودم زایمان طبیعی کنم زایمانی که همیشه برام دست نیافتنی بود ساعت تولد پسرم٣:٠٥ صبح ١اسفند بود. پسرم اسفندی شد. بعدش منو اوردن توی با دیدن همسرم و مادرم خوشحال بودم اما تاب حرف زدن نداشتم توانم به پایان رسیده بود خواب عمیقی داشتم که چیزی از وان ساعتها بخاطر نمیارم. صبح روز بعد بیدار شدم و گویی از مادر متولد شده ام بدنم کوفته و جای بخیه هام دردناک. اما خوشحال از اینکه پسرم سالمه و بسلامتی همه جیز تموم شده!!!!
خداوندا التماست میکنم دیدن این لحظه ناب را به تمام مادران جشم انتظار نصیب کن. خداونداهر جه شکرت کنم کفایت نمیکند. به من حقیر لیاقت نگهداری از امانتی که بهم بخشیدی رو بده!!!! حسرت فرزند را به دل هیچ خانواده ای نزار. خدایا با تمام حقارتم در برابر عظمت بی پایانت سر تعظیم فرود میاورم و با تمام وجودم میگم شکرت شکرت شکرت
این هم خاطره من حقیر برای دوستانم
گل پسرم 1اسفند دنیامونو روشن کرد!!