موضوعات وبسایت : سلامت

خاطرات زایمان طبیعی

خاطرات زایمان طبیعی

نویسنده : رضا قربانی | زمان انتشار : 22 بهمن 1400 ساعت 22:00

a643b537-8bd3-4252-8163-996f0e47825e.gif

فرقی  نمی کنه  کجا  باشی  می تونی  هروقت از شبانه  روز پزشکت رو در کنار خودت داشته باشی                                                                                                                                                                                                           

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white یاسمن5

عضویت: 1395/11/27

تعداد پست: 4631

بگو که نزدیکشم شدیدم میترسم...ای خدا...

تمام زندگیم را برای آنچیزی که ازم گرفته بودن هدردادم..  .نه برای آن چیزی بهم داده بودن....

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white 73fateme

مدیر استارتر

عضویت: 1396/04/20

تعداد پست: 2585

خانوم ملکی رفت و منم هی درد نمیذاشت بخابم خونده بودم تو خاطرات بچه ها که میگفتن بین دردا خوابمون میبرد همش میگفتم پنج دقیقه چیه که آدم بخوابه نزدیکای ساعت 5 صبح دیدم بین دردام که انگار فاصله ش دو دقیقه هم کمتر بود خوابم میبره با اومدن درد بیدار میشدم و با رفتنش بلافاصله میخوابیدم ساعت 6 ماما مسئولم اومد دومین سرم فشار و قطع کرد و گفت استراحت کن دردا کمرنگ شدن و یه نیم ساعتی خوابیدم.ساعت شد 7 و شیفت ماما ها عوض شد مامای جدید خوش اخلاق بود اومد و خودشو معرفی کرد و معاینه م کرد هنوز یه سانت و نیم بودم سرم فشار سوم رو هم وصل کرد و سرعتشو زیاد کرد و دردام بیشتر بیشتر شد و بدون فاصله ینی یکسره درد داشتم دیگه کم کم صدام در اومد .منی که میگفتم اگه از درد بمیرمم عمرا صدام در بیاد حالا داشتم آه و ناله میکردم یکم دیگه چنتا دانشجوی پرستاری اومدن تو اتاق لیبر و زیر دست ماماها میچرخیدن اومدن پیش من و دیدن درد دارم از تخت اوردنم پایین و توپ آوردن روش نشوندنم و من جون نداشتم روش بالا پایین بشم خودشون شونه هامو گرفتن و پالا پایینم کردن .وقتی رو تخت بودم نوبتی کمرمو ماساژ میدادن و من همش تشکر میکردم و معذرت میخاستم که صدا میدم یکیشون گفت داری زایمان میکنیا هر چی دلت میخاد داد بزن جیغ بکش اصن .خلاصه که خیلی هوامو داشتن.بعد کلی درد بی وقفه ماما به اصرار دانشجوها اومد و معاینه م کرد و 3 سانت بودم ازشون خاستم به خواهرم بگن که زنگ بزنه برا ماماهمراهم.خیلی طول نکشید که خانوم ملکی اومد ساعت 10 صبح بود نمیدونم چرا تا اون اومد دیگه آه و ناله نکردم از تخت آوردم پایین و گفت قر بده گاهی قر میدادم و گاهی میگفت حالت دستشویی ایرانی رو زمین بشین و خودش کمرمو ماساژ میداد اون وسطا چند بارم بالا آوردم ک گفت نشونه پیشرفتته بعد یه ساعت مامای بیمارستانو آورد معاینه م کنه که 5 سانت بودم وای چقد خوب پیشرفت کردم گفت حالا کیسه آبتو پاره میکنم گفتم مگه پاره نشده؟پس این همه آب از کجا میومد تا حالا؟گفت کیسه سالمه و فقط سورلخ شده تو دلم گفتم شکمم همینجوریشم کوچیکه اگه کیسه آبو بزنن چقد کوچیک شه وای خدا پس بچه م خیلی کوچیکه??,یه چیز باریک و بلندپلاستیکی سفید رنگ که نوکش عین قلاب بود آورد و گذاشت داخل بدنم هیچ دردی نداشت و یهو یه عالمه آب گرم از بدنم خارج شد به ماما گفتم بچه م کوچیکه نه یه دستی به شکمم کشید گفت سه کیلو سه کیلو خورده ای میشه تو دلم گفتم نه بابا این دیگه چی میگه فوقش دو نیم باشه ماما با دستش یکاری کرد که ده ثانیه هم طول نکشید ولی خییییلی درد داشت که گفت تحریکش کردم تا زودتر زایمان کنی و رفت تو خاطره ها خوندم شدت درد بعد زدن کیسه آب بیشتر میشه همینو از خانوم ملکی پرسیدم گفت میزان دردت همینه دیگه بیشتر نمیشه تا زایمانت, من به خودم میپیچیدم و ملکی مجبورم میکرد رو توپ بالا پایین کنم و قر بدم بهش گفتم بزار برم به کمرم آب گرم بزنم گفت باشه ولی سرم ت باید بهت وصل باشه ها گفتم باشه با سرم رفتم تو دستشویی و شیر آب داغو میگرفتم رو کمر و شکمم وای دردا نصف میشد چقد خوب یه ده دقیقه ای اون تو بودم ملکی هی صدام میزد بیا بیرون فاطمه جا خوش کردیا منم با زار گفتم نمیخام بیام اینجا خوبه خندید و رفت دیگه صدام نکرد فک کنم دلش برام سوخت? خیلی اون تو بودم دیگه خودم از ایستادن خسته شدم و اومدم بیرون لباس بیمارستانی که چهار تا من توش جا میشدن خیس خیس شد ملکی صدا زد لباسمو عوض کردن بازم قر کمر و توپ حالت تهوع داشتم ملکی اصرار میکرد که شربت زعفرونمو بخورم منم به زور یه لیوان یکبار مصرف خوردم گفت پاشو بریم انما شی (همون تنقیه) رفتم تو اتاقک بقل دستشویی یه خانومی اومد رو تخت دراز کشیدم محلول آب و صابون و با یه شلنگ خیلی خیلی باریک وارد مقعدم کرد(ببخشید با جزئیات میگم) و اصلا درد نداشت نترسید ملکی گفت پاشو ده دقیقه راه برو تا شکمت کار کنه من پاشدم دو قدم هم برنداشتم که بدو بدو پریدم تو دستشویی ملکی هی صدام میکرد بیا بیرون باید راه بری الکی نشین اون فقط حسشه من با صدای بلند میگفتم حسش نیس داره میاد???? حدود 5 دقیقه ای نشسته بودم قشششششنگ تخلیه شدم  و خیالم از بابت این قضیه راحت شد اومدم رو تختم دراز کشیدم بعد پنج دقیقه هی زورم میومد و بی اختیار زور میزدم فول شده بودم و ملکی بدون معاینه کردن گفت فولی بیا پایین رو زمین به حالت دستشویی ایرانی بشین و زور بزن و خودش کمرمو محکم ماساژ میداد منم همین کارو کردم خدایی تو اون شرایط و تو اون درد کار بسیار سختی بود کلا ناز نکردم و همکاری میکردم حس ادرار داشتم بهش گفتم برم دستشویی گف نمیخاد بری مدفوعم داشتی همینجا بکن اشکال نداره الان که فک میکنم خیلی خجالت میکشم ولی اون موقع اصلا این چیزا برام مهم نبود دیگه ساعتو ندیدم شیفت ماماهمراهم عوض میشد و باید اون یکی میومد خانوم صراف پور اومد و ملکی خداحافظی کرد منم کلی ازش تشکر کردم و رفت صراف پور 

برای شادی روح مادرم یه صلوات 

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white 73fateme

مدیر استارتر

عضویت: 1396/04/20

تعداد پست: 2585

منم بغض کردم و چشام خیس گفتم پسرمو دیدی رفت پیش بچه خواهرم اومد بغلش کردم و حالا یکی یکی ماچ و بوسه مادر ,مادر شوهر,پدر شوهر,جاری,خاله ی شوهر.....

بعد گفتم بدید بچه مو خودم هنوز خوب ندیدمش? دادن بغلم وای چقد شبیه باباش بود ?صورتش پر از موووو که البته الان همه ریخت,موهای سرش پرپشت و مشکی و بلند و لخت فداش بشم?? بعد برگردوندنم لیبر تا به بچه شیر بدم صرافپور موند و بهم آموزش داد و رفت و منم کلی ازش تشکر کردم و دعاش کردم.حدود 45 دقیقه به پسرکم شیر دادم و بعدش اومدم بخش و فرداش مرخص شدم.

پسرم مهدی در تاریخ 6/12/96 با وزن 3250 قد 53 و دور سر 37 با روش طبیعی متولد شد.

زایمانم یه تجربه ی جالب و شیرینی برام بود که بهترین لحظات زندگیمو رقم زد و هیچوقت ازینکه طبیعی زایمان کردم و اون همه درد کشیدم پشیمون نیستم ولی ایکاش زایمان طبیعی کلا بدون برش و بخیه بود?

کاش میتونستم تک تک اون لحظات رو فیلمبردای کنم و نگه دارم ???

تا یادم نرفته بگم بیمارستانی که توش زایمان کردم دولتی بود و رسیدگی شون از چیزی که انتظار داشتم خیلی خیلی بهتر بود.

برای شادی روح مادرم یه صلوات 

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white _lollipop_

عضویت: 1396/07/25

تعداد پست: 3174

بعد موقعی ک داشتی شیر میدادی بقیه فک فامیلم میدیدن؟

میشه برای حل مشکلم صلوات بفرستی دوستِ من؟

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white مهرسام۲۰۱۸

عضویت: 1396/10/16

تعداد پست: 1536

تبریک میگم عزیزم اول تا آخر خاطره ی زایمانت نیشم تا بناگوشم از ذوق باز بود....خدا نگهداره گل پسرتو?????انشالله که زیر سایه ی شما و پدر مهربونش بزرگ بشه??????

انسااااانم آرزوست...........

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white sofi

عضویت: 1395/06/30

تعداد پست: 954

وای چقد سخت همیشه توفیلما میدیدم دردشون میگیره و زایمان میکنن فک نمیکردم انقدر سخت باشه  ? خدا نگهش داره نی نی کوچولو رو ?

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white سِوین

عضویت: 1396/11/15

تعداد پست: 1179

چرا ی چیز کردن تو مقعدتون؟

یارو نونِ نفهمیش رو میخوره شما باهاش بحث منطقی میکنید⁉

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر