در شب زفاف حضرت
و
علیهماالسلام،
وارد شد و دستور داد قدحی آب بیاورند. مقداری از آن را مزمزه کرد و مقداری را روی سر و بدن فاطمه ریخت، و عرضه داشت:« خداوندا این دختر من و محبوبترین کس من است، و این نیز برادرم و محبوبترین کسم. خدایا او را ولی خودت قرار بده و در خانوادهاش برکت وارد کن.»
سپس برخاست و از نزد آنها بیرون آمد. کتیبههای در را گرفت و به آنان فرمود:« خداوند شما را پاک و نسل شما را پاک گرداند. من با هر کس که با شما از در دوستی و صفا پیش آید، دوستم، و با هر کس که با شما جنگ کند دشمن. شما را به خدا سپردم.»
میگوید:
رسول خدا در شب زفاف زهرا علیهاسلام امر فرمود همه زنها خارج شوند. زنها رفتند، ولی من ماندم. وقتی رسول خدا خواست خارج شود، مرا دید و فرمود:« مگر نگفتم همه بروند؟» گفتم:« چرا یا رسول الله، پدر و مادرم فدایت باد. ولی من با
عهدی کردهام که میخواهم به آن عمل کنم:
وقتی که وفات خدیجه فرا رسیده بود، خدیجه گریه میکرد.
به او گفتم:« ای بانوی من، چرا گریه میکنی؟ تو که همسر پیامبری و به
بشارت داده شدهای.»
فرمود:« دختر در شب زفافش به کمک زنان دیگر احتیاج دارد. من نگران فاطمهام.»
من با خدیجه عهد کردم که اگر زنده باشم، فاطمه را در شب زفاف کمک کنم.
رسول خدا گریان شد و فرمود:« تو را به خدا برای این امر اینجا ماندهای؟»
گفتم:« آری، به خدا قسم.»
رسول خدا مرا دعا کرد و رفت.
- بحارالانوار، ج 43، ص 96 و 132 و 138.